چه شبي است امشب خدايا!
اين بنده تو هيچگاه اينقدر بي تاب نبوده است
اين دل و دست و پا هيچگاه اينقدر نلرزيده است
اين اشک اينقدر مدام نباريده است
چه کند علي با اين همه تنهايي!
اين همه تنهايي را کجا ببرم؟
اين همه اندوه را با که قسمت کنم؟
اي خدا چقدر خوب بود اين زن!
چقدر محجوب بود!
چقدر مهربان بود!
چقدر صبور بود!
گاهي احساس مي کردم که فاطمه اصلا دل ندارد
وقتي مي ديدم به هيچ چيز دل نمي بندد
با هيچ تعلقي زمين گير نمي شود
هيچ جاذبه اي او را مشغول نمي کند
هيچ زيور و زينت و خوراک و پوشاکي دلخوشي اش نمي شود!
هر داشتن و نداشتن تفاوتي در او ايجاد نمي کند!
يقين مي کردم که او جسم ندارد
متعلق به اينجا نيست
روح محض است..
جان خالص است..
گاهي احساس ميکردم که فاطمه دلي دارد که هيچ مردي ندارد
استوار چون کوه
با صلابت چون صخره
تزلزل ناپذير چون ستون هاي محکم و نامرئي آسمان!
يکه و تنها در مقابل يک حکومت ايستاد و دلش از جا تکان نخورد
فاطمه غريب بود خدا! غريب بود!
... برگرفته از کتاب کشتي پهلو گرفته ...
------------------------
سلام همسنگر
ممنون از حضورتان در سنگرم
به روز هستم.
مطلب زيبايي بود. خدا قوت
يا فاطمة الزهرا..